گفتگو با خانم خدیجه محسنی مشهدی، همسر و مادر شهید*
درآمد
«هنگامی که پیام پرواز همسر وفادار وفرزند دلبندش را شنید، اشک از گونه سترد، غم از صورت برگرفت و شانه های مادرانه خود را ستبر و مقاوم به مأوا و مأمن بالندگی و رشد دیگر فرزندانش مبدل ساخت. این بانوی ایثار و شهادت، عمر گرانمایه خود را صرف کسب معارف و تعالیم آسمانی قرآن مجید کرد ودر این مسیر به بالاترین مدارج علمی دست یافت. »لطفا بفرمایید در چه سالی و در کجا متولد شدید؟
در سال 1328 در شهر مشهد.از دوران کودکی خود برایمان تعریف کنید.
پنج ساله بودم که مرا به مکتب گذاشتند. در آن دوره در مجموع شش کتاب و از جمله حساب را در مدرسه به ما یاد می دادند. هفت ساله بودم که مادرم وضو گرفتن و نماز خواندن را به من یاد دادند. در همان دوره مکتب بود که توانستم سوره یاسین را حفظ کنم.آیا در آن دوره برای داشتن حجاب در مدرسه مشکلی پیش نمی آمد؟
چرا. در کل مدرسه ما پانزده نفر چادری بیشتر نداشتیم. حتی وقتی می خواستند ما را برای گردش و مثلا سینما ببرند، از بردن چادریها حتی المقدور اجتناب می کردند. حدود سالهای 37-38 بود که یکی از بچه های مدرسه در فیلمی بازی کرده و می خواستند ما را ببرند که تماشا کنیم. یادم هست که نفری یک تومان برداریم. وقتی می خواستند راه بیفتند به من گفتند چادرم را بردارم و من با این که بچه بودم و واقعا دلم می خواست همراه بچه ها برای تفریح بروم، ولی گفتم که یا با چادر می آیم یا اصلا نمی آیم. خلاصه مرا آخر صف گذاشتند و با وساطت یکی از معلم ها بردند. خاطره شیرین دیگری که دارم مربوط به کلاس سوم دبستان است. معلم قرآن ما که می دانست من در مکتب، قرآن را خوب یاد گرفته ام، کلاس را به امان من رها می کرد و می رفت؛ می نشست تو دفتر بافتنی می کرد.تا کلاس چندم درس خواندید؟
ششم نظام قدیم. پدرم از بدحجابی و وضعیت دبیرستانها راضی نبودند و اجازه ندادند به دبیرستان بروم و به جای آن مرا به کلاس خیاطی گذاشتند.در چند سالگی ازدواج کردید؟
پانزده ساله بودم که با پسر دائی پدرم ازدواج کردم.آیا از همان دوران شور مبارزه در شما بود؟
بله، یادم هست که همراه با شوهرم به قم رفتیم و در ماجرای پانزده خرداد، داخل قضیه رفتم و وضعیت اسفبار آنجا را پس از یورش ساواک دیدم و از همان موقع نفرات از رژیم در دلم ریشه بست.معیار شما برای انتخاب همسرتان چه بود؟
تنها چیزی که برایم مهم بود تدوین و ایمان و خوش خلقی بود می گفتم که اگر شوهر آینده ام فقیر هم باشد، مشکلی نیست، به شرط آنکه این صفات را داشته باشد که الحمدالله داشت. او بسیار خوش خلق بود، به بچه ها می رسید. آنها را به مکتب می گذاشت و همه جوره به من کمک می کرد. من هرگز تفاوت سنی چهارده سال ایشان با خودم را در هیچ یک از برخوردهایش حس نکردم.چند فرزند دارید؟
چهار پسر و دو دختر داشتم. پسرم حسن قادری، شانزده ساله بود که به جبهه رفت و رضایت نامه اش را خودم شخصا امضا کردم. دختری هم داشتم که پس از شهادت حسن تاب نیاورد و در واقع دق کرد و در سن 9 سالگی در اثر بیماری قند از دنیا رفت. دخترم اعظم السادات که حقوق می خواند. پسرم سید حسین دیپلم تجربی است و سید علی هم حقوق می خواند.نحوه شهادت شوهرتان چگونه بود؟
شوهر من در شهربانی خدمت می کرد و در شهریور 57، مأمور بند 4 زندان بود، ولی سعی کرد خود را به بند 6 منتقل کند، چون اغلب زندانی های سیاسی آنجا بودند. آنها به شوهرم اعتماد داشتند و یادداشتها و پیامهایشان را توسط او به خانواده هایشان می رساندند. از جمله یادم هست که یکی از همسایه های ما را گرفتند. ساواک عادت نداشت خیلی زود به خانواده ها خبر بدهد. صبح آن روز او را گرفتند، شبش توسط شوهرم خبر دستگیریش را به خانواده اش رساندیم. شوهرم به قدری با زندانیان سیاسی مدارا می کرد که غالبا به او تهمت می زدند که با خرابکاری ها سروسری دارد. در زندان عادت این بود که به کسانی که الله اکبر می گفتند توهین می شد و شوهرم از این کار ممانعت می کرد. چهارم دی ماه 57 اوج مبارزات بود. من آن روزها در بیمارستان امام رضا(ع) به شکل داوطلبانه خدمت می کردم. اتفاقا آن روز خبری از کشت و کشتار نبود و بیمارستان خلوت بود. ساعت چهار بعدازظهر بود که خبر دادند زندان را آتش زده اند.ماجرا از چه قرار بود؟
در زندان وکیل آباد مشهد 75 زندانی سیاسی بودند. مأمورین ساواک پتوهای آنجا را با گذاشتن منقل برقی به آتش می کشند و قصد آنها این بوده که با صحنه سازی زندانی ها را از بین ببرند. در آن ماجرا سه تن، از جمله شوهر من از بین رفتند.چگونه خبر دار شدید؟
ما تا سه روز خبر نداشتیم. روز سوم بود که بالاخره با تلاشهای دفتر حضرت آیت الله شیرازی، معلوم شد کشته ها چه کسانی هستندو به ما زنگ زدند که برویم و جنازه مان را تحویل بگیریم. کسانی که آنجا بودند، می گفتند پشت زندان یک گور دسته جمعی کنده بودند و خیال داشتند همه زندانی ها را در آنجا دفن کنند.پس از شهادت همسرتان با کمک چه کسانی فرزندانتان را بزرگ کردید؟
با کمک خدا ! به لطف خدا از هیچ کس جز او کمک نگرفتم و فرزندان صالحی هم بار آمدند.آیا ادامه تحصیل دادید؟
بله. در سال 80 دیپلم کامپیوتر گرفتم، ولی در تمام طول این سالها، قرآن تدریس و در عین حال تحصیل می کردم و در سال 84 توانستم از دارالقرآن محمدی مشهد، دکترای قرآن بگیرم.لحن شما سرشار از شادمانی و نشاط است. مشکلات مختلفی را که برایتان پیش آمده، چگونه تحمل کرده اید؟
اولا از به کار بردن لغت مشکل و اشکال خوشم نمی آید. همه اینها مسئله و سئوال بوده و بدیهی است که پاسخی داشته است و دارد. از این گذشته به اعتقاد من ابتلائات الهی به شرط ایمان به حضرت حق و پایداری و صبر، عین نعمتند و اگر قرار است اجری و نشاطی نصیب آدمی گردد، از همین مسیر دشوار است، لذا من هیچ یک از مسائلی را که شما به عنوان مشکل مطرح می کنید، مشکل نمی دانم و به لطف خدا آنها را به سلامت از سر گذرانده ام.این سکینه و آرامش چگونه حاصل می شود؟
از انس با قرآن. کسی که با کلام خداوند مأنوس می شود و آن را با جان و دل واندیشه و احساس خویش باور می کند، پیوسته امیدوار به نصرت الهی است و ناامید نمی شود، منتهی مسئله مهم، همان باور و اعتقاد عمیق است. با حرف و ادعا نمی توان به آرامش رسید.از فرزند شهیدتان بگویید.
حسن پسر بسیار خوبی بود. به لطف خدا همه شان خوبند، اما حسن خیلی زبر و زرنگ بود. خود من هم از بچگی آدم زرنگی بودم و از این صفت در وجود او لذت می بردم. همه کارهایش را درست انجام می داد.درس خواندش، مسجد رفتنش، کار سیاسیش، خلاصله بچه ای بود که هیچ چیزی را از قلم نمی انداخت. در عین حال که با دوستانش در کار بخش اعلامیه و فعالیتهایی از این قبیل بود، حواسش کاملا جمع آدمهایی که به کمک او نیاز داشتند، بود. برای همین یک وقت که مثلا من نمی رسیدم کارهای خانه را کامل انجام بدهم، می دیدم که او کارهای مرا انجام داده و مثلا با حوصله برنج پاک کرده و پخته است. خلاصه هر چه از زرنگی و عرضه او بگویم کم گفته ام. از نظر عبادی هم که مثل همه کارهایش مقید و مرتب بود و او و دوستانش دوشنبه ها و پنج شنبه ها را حتما روزه می گرفتند. حسن من واقعا آدم این دنیایی نبود.در چه عملیاتی شهید شدند؟
راهیان کربلای 2.آیا خاطره ای از آن روزها دارید؟
همان طور که گفتم رضایتنامه اعزام به جبهه اش را خودم امضا کردم. یادم هست که ساکش حاضر و آماده بود و دوستش جواد حیدری آمد دنبالش. ما برای رزمنده ها چیزهای کوچکی مثل لیوانهای دسته دار تهیه می کردیم که توی ساکشان بگذارند. آخرین تصویری که از او و دوستانش دارم از صحن امام بود که به طرف راه آهن به راه افتادند.دوستانشان هم شهید شدند؟
یکیشان زنده است که با دیدن او یاد پسرم در دلم زنده می شود.از لحظه شهادت ایشان کسی برایتان خاطره ای را نقل کرده است؟
بیست روز به عملیات فاو باقی مانده بوده. آن روز پسرم به اصطلاح شهردار بوده و صبحانه بچه ها را آماده کرده. بچه ها به او می گویند، «امروز خیلی نورانی شدی. مثل این که قرار است بروی.» حسن بی سیم چی بود. موقعی که جنازه اش را آوردند، دیدم که خمپاره، گردن، صورت و دست او را از بین برده، اما پاهایش سالم و تمیز بودند.خبر شهادت ایشان را چطور به شما دادند؟
قبل از شهادت او، خواب دیدم شوهرم آمده وچند کیسه گندم برای ما آورده است. حس می کردم برکت به واسطه وجود حسن به خانه ما آمده است. من در بیمارستان امدادگر بودم و به مجروحین رسیدگی می کردم. آن روزها دوشنبه ها و چهارشنبه ها، جنازه مجروحان را به خانواده ها نشان می دادیم. آن روز وقتی به خانه برگشتم، دیدم پیکانی جلوی در نگه داشته است. قیافه ها جدید بودند و آنها را نمی شناختم. گفتند آمدیم از شما شماره تلفن اقوام را بگیریم و برای پسرتان که در جبهه است ببریم. گفتم خودتان را اذیت نکنید. من آماده ام که خبر شهادت پسرم را بشنوم. خلاصه توانستم با لطف خدا، با شهامت خبر شهادت او را تحمل کنم. بعد هم از عکسهای پسرم گرفتند برای اعلامیه و این چیزها. یک نوار هم با صدای او پر شده بود که روز تشییع جنازه اش گذاشتیم و او را در بهشت زهرا به خاک سپردیم. بچه خوبی بود. بچه های دیگرم هم خوبند، ولی هیچ کدام مثل او نیستند.در طول سالهایی که فرزندان خود را بزرگ می کردید، چه حادثه ای بیش از همه برای شما سخت تمام شد؟
شریان بزرگ پسرم حسین مسدود شده بود وبه حالت فلج، بستری شد. گفته بودند که باید اورا برای جراحی مغز به تهران ببرم. خدا خیر بدهد آقای دکتر عباسیون را که او را عمل کردند و حالش بهتر شد. تصمیم گرفتند او را به مشهد برگردانم، اما بلیط هواپیما پیدا نمی شد. در آخرین لحظه به من گفتند یک مسافر نیامده و من می توانم همراه پسرم بروم. پسرم را با برانکار بردند و من با ماشین هایی که مسافران را به هواپیما می رساندند، راه افتادم که ناگهان اعلام کردند مسافر بلیط من آمده. حالا تصورش را بکنید که پسر من که جراحی مغز شده توی هواپیماست و من این پایین مانده ام و نمی توانستم خودم را به او برسانم. یک مرتبه چنان آهی از نهادم بلند شد که در عمرم به یاد نداشتم. نالیدم که، «آقا! یا امام زمان ! دیگر بس است. طاقت ندارم.» دیدم خلبان هواپیما از پله ها آمده پایین که بگذارید آن خانم بیاید. آن چند دقیقه ای که پایین هواپیما معطل بودم ودستم به پسرم نمی رسید، سخت ترین لحظات عمر من بوده است.این روزها چه می کنید؟
قرآن درس می دهم. جلسات سخنرانی دارم. هرکاری از دستم بر آید برای خانواده های شهدا و ایثارگران انجام می دهم.و سخن آخر
دنیا محل گذار و گذر است. بهتر آن است که دراین چند صباح عمر، دلهایی را شاد کنیم و این میسر نمی شود جز با خدمت خالصانه و بی چشمداشت به خلق خدا و توکل محض به باریتعالی که سرچشمه همه شادمانی ها و زیبایی هاست.*دکترای قرآن از درالقرآن محمدی مشهدی
ـ تدریس قرآن به صورت تفکیک
ـ برگزاری جلسات قرآن در ادارات و مساجد و سخنرانی در جمع خانواده های شهدا و ایثارگران
ـ تجلیل در دومین کنگره ملی تجلیل از ایثارگران (سال 85)
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19